سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

بازارها

نوروز امسال

می شود عکس انداخت

اگر عکس رنگی باشد سرخی تربچه ها چشم را میگیرد

اما حالا

دردنیای بی رنگی 

می شود نگاه ادمها را دید

متعجب،مبهوت وبی تفاوت...


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/10ساعت 1:33 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟  

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

 


نوشته شده در شنبه 89/11/2ساعت 8:43 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

به اتاقم برو
ملافه ای سفید
تختی سفید
میزی سفید
وکتابی با کاغذهای سفید
که خستگی دقیقه ها وساعت هارا
از تن فرو میریزد
لباست راهم برای اخرین بار اویزان رخت اویزی سفید کن
وبه خواب برو
خوابی سفید /سفید/سفید
وهمیشه....
چرک نوشت:
دست من نیست،شیطنت هایم اتفاق است،پیش می اید....
                                                                      (مژگان عباسلو)

نوشته شده در چهارشنبه 89/6/17ساعت 5:20 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

بذار این چشمه راهی شه
بذار این رود دریا شه
بذار ادم به ادم ...نه
رسیدن سهم کوه ها شه....

دیگران را ببخشید نه اینکه انها سزاوار بخشش اند بلکه تو مستحق ارامشی...

نوشته شده در پنج شنبه 89/5/7ساعت 12:6 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت . خدا دنیای بی زنجیر آفرید .
آدم بود که زنجیر را ساخت . شیطان کمکش کرد . دل زنجیر شد .عشق زنجیر شد،
دنیا پر از زنجیر شد و آدمها همه دیوانه ی زنجیری 

خدا دنیای بی زنجیر می خواست .
نام دنیای بی زنجیر بهشت است . امتحان آدم همین جا بود و دست های شیطان از
زنجیر پر بود . خدا گفت : زنجیرت را پاره کن . شاید نام زنجیر تو عشق است .
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه
دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در
زنجیر میخواست ...

لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد
. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند. لیلی زنجیر نبود . لیلی
نمیخواست زنجیر باشد. لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادی است
.


نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 2:6 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |

  من آنگاه که از جستجو خسته شدم ، یافتن را فرا گرفتم

           و زمانیکه بادی مخالف وزیدن گرفت ،


         با بادبانهای خویش به پیش راندم .


 

                                                          
(فردریش نیچه)



       شاید بدترین لحضات آدمها  اون وقتایی باشه که بدون هیچ
دلیلی فقط نبودن و باید توضیح بدن

دلایلی رو که هیچ وقت نتونستن پیداشون کنن .


    

با حس و حالی رگ پریده این بار فقط سلام  .


 

 یار دبستانی من ، با من و همراه منی ...


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 6:13 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

...

گل‌سرخْ

تمامِ من بود

             
میانِ دست‌هات.

نفهمیدی!


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 10:38 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس