سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیر فرار کرد ، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!

روستا زاده پیر جواب داد:از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام ؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن:خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برا تبریک نزد پیر مرد آمدند :عجب اقبال بلندی داشتی که اسب به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت ! پیر مرد بار دیگر گفت :از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیر مرد در میان اسب های وحشی ، زمین خورد و پایش شکست . همسایه ها آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت:از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه از بد شانسیه تو بوده پیر مرد!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند .پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد . همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیر مرد رفتند:عجب شانسی اوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که ...؟


نوشته شده در شنبه 89/7/10ساعت 9:53 صبح توسط نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pars Skin





کد ماوس